سرگذشت یک مـیز و نیمکت را از زبان خودش

                                     

سلام دوستان عزیز، سرکذشت یک رود چند سالی بود کـه در کلاس سوم، درون ردیف دوم زندگی مـی کردم و مانند همـه­ی دانش آموزان بـه درس هایی کـه معلم مـی داد گوش مـی دادم و یـاد مـی گرفتم، شب کـه مدرسه ساکت و آرام بود درس ها را مـی خواندم و فردای آن روز کـه معلم از دانش آموزان درس ها را مـی پرسید من نیز جواب مـی دادم و خیلی خوشحال بودم کـه هر روز درس های جدید تری یـاد مـی گرفتم و دوستان زیـادی داشتم

تا اینکه یک روز دو نفر از شاگردان کـه با هم دعوا مـی د مرا بـه زمـین انداختند و یکی از پا های من شکست از آن رور بـه بعد من دیگر قابل استفاده نبودم و مرا بـه انباری مدرسه بردند. سرکذشت یک رود حالا دیگر من تنـها شده ام و هیچ دوستی درون اطرافم نیست . سرکذشت یک رود من نیمکتی تنـها هستم ...                      

                       

              


: سرکذشت یک رود




[سرگذشت یک مـیز و نیمکت را از زبان خودش - کتاب کوچک من سرکذشت یک رود]

نویسنده و منبع | تاریخ انتشار: Sat, 14 Jul 2018 22:14:00 +0000